وبلاگ "باصری آنلاین" نوشت:
این قسمت پول خرد کردن (شکستن) داستانی به روایت مهندس بهزاد شعبانی از ایل باصری عشایر استان فارس
تاریخ را درست نمی دانم.اصلا سال و ماه روز را بلد نبودم.حتی فصل ها هم نمی دانستم.الان در سن چهل و شش سالگی که حساب می کنم بین سالهای 1351 تا 1353 بود.کودکی بیش نبودم.چهار پنج ساله بودم.پدرم چوپان سید موسی شمس آبادی بود.سید موسی در جوار ده شمس آباد گله دونی بزرگی داشت.همان جا زندگی می کردیم.درک خوب و بد،زشت و زیبا ، کم و کاستی زندگی را نداشتم.هر چه بود در کنار دو خواهر کوچکتر از خودم شاد و شنگول بازی می کردم و بزرگ می شدم.برادرم هم بدنیا آمد. از شوق آمدنش همان می دانم که اسمش را نگهدار گذاشتم.بعدها عموی بزرگوارم حسن، وحید برایش شناسنامه گرفت.
در همین حال و هوا یک روز مادرم صدایم زد و گفت این پول را می بری تو ده، دکان حسن آقا خورد می کنی، یک کیلو برنج می گیری بقیه اش هم میآوری.با تأکید چند بار سفارش کرد گمش نکنی ها!!!!.قرار بود آن روز عمویم که در عشایر معلم بود به خانه ما بیاید.یادم نیست سکه پنج زاری،یک تومانی یا پنج تومانی بود.برای اولین بار بود پول می دیدم.برایم عجیب بود.عجیب تر اینکه حسن دکاندار چطوری می خواهد پول را خورد کند.پیش خودم فکر می کردم مثل قند خوردش می کند، کمی از آن برمی دارد و بقیه اش را به من می دهد.کنجکاویم برای خورد کردن پول بیشتر از خود پول و خرید برنج بود.تو همین افکار بودم که به ده رسیدم و رفتم مغازه حسن پول را دادم و شرحی را که مادرم گفته بود بیان کردم.چهار چشمی به حسن آقا نگاه می کردم که چطوری می خواهد پول فلزی را خورد کند.حسن آقا یک کیسه برنج به من داد و چند پول فلزی و تاکید کرد گمشون نکنی ها!!!.خداییش من آن روز نفهمیدم چطوری حسن آقا پول را خورد کرد.
در برگشت دم ده چندتا کودک دیگر هم سن و سال خودم من را غریب گیر آوردند و خراج آب و گل می خواستند و باج ورود و خروج به ده.کار به جنگ و نزاع کودکانه کشید.باید مواظب پول ها بودم که گم نمی شد.برنج سالم به مادرم می رسید.به موقع به خانه می رسیدم.کتک نمی خوردم.پیروز هم می شدم.فرار می کردم کمی که از آنها فاصله می گرفتم کیسه برنج را زمین می گذاشتم و با سنگ به آنها حمله می کردم بچه ها از ترس فرار می کردند و من بر میگشتم برنج را بر میداشتم و سمت خانه میرفتم.این جنگ و گریز کودکانه ادامه داشت ومن مغرور از این پیروزی یک به چهار بودم.خدا را شکر صحیح و سالم با پول ها و برنج به خانه برگشتم.آن شب به لطف میهمان عزیزمان یک آش سیر خوردیم!!!!....
من آن روز نفهمیدم که حسن آقا دکاندار چطوری پول را خورد کرد و لی فهمیدم که چطوری خورد نشوم. آن روز کودکی من بزرگ شد.من آنروز فهمیدم که یک عشایر زاده ارزش چهار فرد عادی را دارد و هنوز هم بر این باورم
بهزاد شعبانی 1395/01/24
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: مرودشتمطالب وبلاگ های مرودشتیآداب و رسوم مرودشتفرهنگیداستان
برچسبها: باصری آنلاین, هنرمندان ایل باصری, عشایر, داستان عشایری, پاسارگاد